۸ روز گذشت

میگویند دوری محبت عاشقان را بیشتر میکند و من هر لحظه در انتظار افزایش مهر توام . چه مهر تو در قلب من روز افزون است .

ای مهربان من ؛  

۸ روز از آخرین گفتگوی ما میگذرد و من برای رسیدن ۶ روز دیگر لحظه شماری میکنم .  

آیا آتش عشق تو در قلبم خاموش میشود ؟ آیا فراموشی بر قلب ما سایه خواهد افکند ؟ آیا روزگار بر عشق ما پیروز خواهد شد ؟  

نمیدانم .....  

 

                     

باز هم یاد تو

نمیدونم چی شده که اخیرا یاد اواخر خرداد افتادم و اون دعوای سخت...  

یادته ؟ ۲ هفته بود که گریه کار شب و روزم شده بود . من که هیچوقت پیش هیچکس گریه نمیکردم صبحها توی بخش نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم . گریه من از روزی شروع شد که تو نیومدی بخش . ساعت ۹ شده بود و تو هنوز نبودی . فکر کردم خواب موندی . دلشوره داشتم . زنگ زدم بهت . صدات گرفته بود . ترسیدم . گفتی پاویونی و یه برگه دادی به یکی از بچه ها که بهم بده . اندوسکوپی کردی . نمیایی. هرچی التماس کردم که بگی چرا نگفتی . همونجا بود که اشکم در اومد . نبودی ببینی اما اونایی که حتی منو نمیشناختند متعجب شدند از گریستنم .  

اون روز بود که فهمیدم تحمل نبودنت چه سخته .  

هر روز سودای نزدیک شدن لحظه جدایی آشفته ام میکرد . و تو هم هر روز بداخلاق تر میشدی . و من نمیفهمیدم که چطور غم این روزهایم رو نمیفهمی .  

روزی که بهم گفتی میخوای باهام حرف بزنی یادت هست ؟ برای اولین بار عصبانیتت رو دیدم و ترسیدم . گفتم نمیام و گفتی همین که گفتم . ساعت 1 همون جا . و من ترسیدم که نیام .

من همیشه ازت حساب میبردم . این رو میدونستی و این آخریها بیشتر بهش بها میدادی . یادم نمیره اون روزی رو که سر دخالت من توی نسخه نوشتنت اخم کردی و اخمت اشک رو به چشمهام آورد . یک دفعه خندیدی : "جذبه ام خیلیه ، نه ؟" و فرار کردی که کتک نخوری ! مگه من میتونستم بزنمت ؟ وانمود میکردم که میخوام و نمیتونم اما ... من با یک اخمت میمردم . و تو حسش میکردی و به خودت میبالیدی . رابطه ما چقدر نزدیک بود . یادته دکتر B پرسیده بود نامزدند ؟  و بچه ها دروغی که ما گفته بودیمو تحویل داده بودند : فامیلند .  

  

  اومدم و دعوامون شد . برای اولین بار بود که داد میزدی سرم و از هر 4 جمله ای که میگفتی 3 تاش این بود که "چته ؟ من باید بدونم چرا اینجوری شدی ." و من گریه میکردم که نمیتونم بگم . چطور میگفتم از غصه تموم شدن بخشه که به این حال افتاده ام ؟  

گفتی : این رابطه به هیچ جا نمیرسه .  

گفتم : از اول هم میدونستم .  

گفتی : نباید میذاشتم اینقدر پیش بره . از اول میدونستم آخر رابطه امون اینه . تقصیر منه.  

گفتم : تقصیر تو نیست . من خودم خواستم .  

گفتی : تقصیر منه . رابطه ای که باعث زجر آدم بشه باید تمام شه .  

گفتم : زجر میکشی ؟  

داد زدی : خودتو نگاه کردی ؟ دیدی چطوری شدی ؟ تو داری زجر میکشی .  

گفتم : آره یک رابطه یک طرفه باید تمام شه .  

گفتی : تازه فهمیدی یکطرفه است؟  

گفتم : میدونستم . شک داشتم .  

داد زدی : حالا مطمئن باش .  

گفتم : تمامش میکنیم .  

گفتی : تمامش میکنیم .  

      یکدفعه داد زدی : چرا اینجوری شدی ؟ چته ؟ و من گریه کردم :نمیتونم بگم . زجرم نده .  

 جایی که بودم منو کسی نمیدید . هر کس رد میشد به تو سلام میکرد و میدید که داری با یک دیوار دعوا میکنی ! یک دفعه به وضعیتمون خنده ام گرفت : فکر کنم بیام بیرون سنگین تره ! خندیدی : آره . بیا بیرون . و کم کم آروم شدی . گفتی : اگه جلو نمیام و باهات زیاد حرف نمیزنم واسه حرفاییه که شنیدم پشت سرمون میگن . و برام حرف دکتر B رو مثال زدی که : این تازه خوبشه !  و گفتی این مدت واسه همین دور شدی . و عذر خواهی کردی که داد زدی سرم . 

 فرداش خوب بودیم با هم . اما حرفهای توی دعوات برام خیلی سنگین بود . 5 روز بهت بی محلی کردم . هی سعی میکردی توی کارهام خودتو دخالت بدی و من برای اولین بار توی عمرم با کسی قهر کرده بودم ! روزی که آشتی کردیم گفتی اگه بشناسمت میدونم نباید حرفهای عصبانیتت رو بادر کنم .و چقدر ممنونت شدم که محبتت رو چه زیبا نشون دادی . چطور نمیذاشتی تا توی بیمارستانی از بیمارستان برم . و چقدر التماس کردم بهت که منو تو که همو نمیبینیم . تو توی پاویون خودتونی و من توی پاویون خودمون . و تو فرمان میدادی که باید بمونم . چون تو میگی ! و من مثل همیشه مطیع اوامرت بودم !  

گاهی فکر میکنم اگه این دعوا نبود شاید نمیفهمیدم دوستم داری . هیچوقت بهت مستقیما نگفتم دوستت دارم . الان اینجا میخوام بگم که بدونی ، هر چند نمیخونی این وبلاگو : 

                   

       بد اخلاق من ! دوستت دارم 10 تا 10 تا ! 

این روزها

این روزها خسته ام . دلم بد جوری هواتو کرده . انگار بدون تو دارم میپوسم . کجایی آخه ؟  

این روزها هر وقت تنها شدم بلافاصله بینهایت صداهایی رو که ازت توی mp3 player داشتم گوش کردم .   

روزهای اول خندیدم به موج شادی صدات .   

روزهای اول شاد شدم از اینکه با هم چقدر شادیم .  

روزهای اول لذت بردم از هیجان خنده ات .  

روز های اول مدهوش لحن متعجبت شدم که معترض بودی که با کی و کی از ازدواج حرف زدم .    

 

روزهای اول گذشت و روزهای اخیر رسید

  

روزهایی که گریستم از نبودنت . 

روزهایی که محو غصه دردهای نهفته ات شدم . 

روزهایی که زاری کردم از ناامیدی صدات . 

و روزهایی که بغض کردم از حسادت به نزدیکات .  

  

امروز فقط یه ساعتی مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم به سی و سه پل .  توی تنهاییم قدم زدم و فقط صدای تو توی گوشم بود که من با تنهایی حال نمیکنم چطوری از تنهایی بدت نماد ؟ و فکر میکردم که تنهایی رو برای با تو بودنش دوست دارم . 

 

      ای ما همیشه با هم و بی هم  

 

     پیوند پاک تا بزند در میان ما  

 

     اینک کدام دست ؟  

 

     وقتی تو مهربان باشی  

 

     دنیای مهربانی داریم  

 

     ای با تو هست هرچه توانایی  

 

     در دست تو معجزه عیسایی 

   

     وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود  

  

     آن شب شمیم عشق نخستین خویش را  

   

     از دست مهربان تو بوییدم     

 

     اکنون بهار نیست     

   

     تا برگان سبز درختان نارون    

 

     تن در نسیم نرم بهاری 

 

     رها کنند     

 

     تا ماهیان سرخ    

 

     در آبهای برکه آبی شنا کنند   

 

                         

                           

آسمان آبی میشود!

دیشب ساعت ۱۰:۳۰ بهش زنگ زدم . توی ماشین بود . صداش خیلی بهتر از هفته پیش بود . از تزش شاکی بود که باز هم مثل دفعات پیش اذیتش کرده بودند . بهش کلی خندیدم . حرص میخورد و من میخندیدم ! ازش پرسیدم که بهتری نه ؟ اوضاع بر وفق مراده ؟ و گفت خدا رو شکر . و من گیج شدم که باز نمیخواد بگه یا واقعا بهتره . هر چند همیشه وقتی از خونه دور میشه شادی توی صداش موج میزنه ! ازم پرسید دیگه خوابشو ندیدم ؟ خدا رو شکر کردم که نه . میگه : من که میدونم دنیا رو بهت میدن وقتی خوابمو میبینی !!!!!!!! زود خداحافظی کردیم . نیم ساعتی که گذشت دلم طاقت نیاورد . دوستان دعوام نکنید . آخه کم بود حرفهامون و من این چند روز به اندازه چند قرن زجر کشیده بودم . دوباره زنگ زدم . این بار با وبلاگ شروع کردم که چرا سر نمیزنی به وبلاگ مشترکمون . و چقدر خندیدیم که سوک سوک کرده بود وبلاگو دیده بود و از عکسهایی که از یک خرابه گرفته بودم خوشش اومده بود . و میگفت یاد غزه افتاده !!! چقدر کل کل هایی که همیشه داشتیم رو تکرار کرد و چقدر شاد شدم....   

همیشه این سوال برام مطرح بوده و هست : چرا هیچوقت از نامزدش واسم حرف نمیزنه ؟ چرا هر بار من حرفشو میزنم عصبانی میشه ؟ چرا سعی میکنه از حرف زدن درباره اون فرار کنه ؟ در حالیکه راحت پیش بقیه ازش حرف میزنه ؟ چرا با من که هست عملا وانمود میکنه کسی رو نداره . درصورتیکه به اولین کسی که گفت نامزد کرده من بودم ؟

چرا؟

 دعا کنید زودتر خبری ازش بشه . بیشتر دلتنگشم تا نگران اما این بی خبری عذابم میده . امروز یکی از دوستهام گفت غیر قابل تحمل شدم . دعا کنید . 

 

یه روزی توی دعوا گفتی آخر این رابطه هیچی نیست . گفتی میدونستی آخرش این میشه . یادته ؟ ۲ هفته بود که مثل ابر بهار گریه میکردم . و تو عصبانی بودی که چرا نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم . گفتی از اول نباید میذاشتی به اینجا برسه . گفتی رابطه ای که باعث زجر کسی بشه باید تمام شه . و وای که چه حالی داشتم . چرا تمامش نکردی ؟ من سراسر ادعا بودم که از پایان این رابطه زجری نمیکشم . تو که میدونستی چقدر ضعیفم . تو که میدونستی با رفتنت میشکنم . تو که میدونستی بدون تو نفس کشیدن هم برام دشواره . هر بار میگفتم خسته ام فرار میکردی ازم . مگه بارها نگفتی برم دنبال مطالعه جزئی تر کتاب راز که خودم بهت داده بودم . که روحیه ام رو نبازم . تو که میدونستی واسم عزیزترینی . چرا با همون دعوا تمامش نکردی ؟ چرا ۵ روز بعد از اینکه دایم بهت بی محلی کردم آشتی کردی و یه هفته بعد از دعوا گفتی هر کی بشناسدت میدونه نباید حرفهای عصبانیتت رو جدی بگیره .چرا باز هم اجازه دادی نزدیکت شم ؟ چرا گذاشتی وابسته و وابسته تر شم بهت ؟ تو که میدونستی.....

 

دوستت دارم . مثل همیشه . دوست داشتنم لحظه به لحظه بیشتر میشه . ببخش اگه اعتراضی کردم . دوریت برام سنگینه . تحملش سخته . اعتراضم نشان دهنده فراموشی و جدایی نیست . کاش زمانه میگذاشت فریاد بزنم :  

                         دوستت دارم