خیانت و ناامیدی

ناامیدی بد دردیه . اونقدر دلتنگی بهم فشار آورد که ناامید شدم از با تو بودن . آخه ۲۵ روزه که درست و حسابی باهات حرف نزدم . اون ۲ باری که این وسط به ترسم از دلخوریت غلبه کردم و زنگ زدم اصلا به دلم نچسبید . آخه با اون لحن سرد و هر بار چند ثانیه ....   خودم هم تلاش نکردم برای بیشتر حرف زدن اما ....    

تنها راهی که ازت خبری میگیرم وبلاگ نامزدته . باز هم این هفته روز قرار تماسمون دعواتون شده . باز هم دعواهای شما آزارم میده . کاش خوشبخت بودی...    

خواستم فاصله بگیرم ازت . ترسیدم بودن من توی زندگیت اثر بذاره . ولی تنهایی دیوانه میشدم .این شد که وسوسه شدم به فراموش کردنت . دلخور نشو ازم . زندگیم سرد و سردتر داره میشه . تنفس سخته برام بی تو . اگه بخوام اینطور ادامه بدم نمیدونم عاقبتم چی میشه . نمیدونم اسمشو خیانت میذاری یا نه . تقریبا دو روزی به بودن با یکی از اساتیدم فکر کردم . میشناسیش . دکتر F . روز دوم خواب دکتر رو دیدم . بیدار که شدم یک آن یاد تو توی ذهنم پیچید . دیگه نمیتونستم گریه خودمو کنترل کنم .  

خسته ام . تنهام گذاشتی و رفتی . نمیدونم به یادم هستی یا نه . اثری ازت نیست .گیجم . منتظرم شاید خبری ازت بشه . هر چند امیدی بهت ندارم . نمیدونم این ماه که تموم شه میخوام چطور دوام بیارم . این مدت همه امیدم به دکتر بود که سرمو با توضیحات درسی و غیر درسیش گرم میکرد . نمیتونم باهاش بمونم . تو رو هم که ندارم . کاش خودت بودی و میگفتی چیکار کنم . کاش راهی پیش پام بود .

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
شوالیه پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:52 ب.ظ

«عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود/هر که بر چهره ازاین داغ نشانی دارد...»

شوالیه پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:53 ب.ظ

«همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد/که گاه پیرهن یوسف کنایه های کفن دارد...»*
*مرحوم حسین منزوی

شوالیه پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:54 ب.ظ

«خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست/نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را...»*
*فاضل نظری

یعنی تو باشی این افکار منو خیانت نمیبینی؟

شوالیه جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:21 ب.ظ

نه دیوانه جان...
خیانت وقتی شکل میگیره که از دوست خواهی به خودخواهی برسی...
و اولین زیانش متوجه خودته...
در واقع هر بدی ابتدا در حق خود اونی که بد میکنه روا داشته میشه...
من به این نتیجه رسیدم...البتنه این معنیش این نیست که بدی نمیکنم...منتها آدمیه دیگه...چه انتظاری میشه ازش داشت؟
خانم دکتر عزیز...من نتونستم هنوز رها بشم...نتونستم از تحمل این بار اندوه قد بکشم...اما شنیدم که «هرکه درین بزم مقرب تر است...جام بلا بیشترش میدهند...»
من هیچی نیستم اما لا اقل دلم خوشه به اینکه توی مرتع زندگی هنوز اونقدر نچریدم که علوفه ها حواسم رو از صدای نی لبک چوپان پرت کنه...دلی که تنگ میشه و میگیره هنوز داره نفس میکشه...هنوز زنده اس...

ذهنتو قوی کن .
ببین کی داره به کی میگه! رطب خورده ام که منع رطب میکنم !

[ بدون نام ] جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:27 ب.ظ

سلام رکسانای عزیز . آره به نظر من توی زندگی هم خیلی چیزها هست که فقط از دور جذاب به نظر می زسه ولی وقتی نزدیک میشی دیگه اون دورنما رو نداره درست مثل گلهای پلاستیکی .حتی عشق!

فرهاد شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ق.ظ

سلام رکسانا جان اینو واسه خودت می نویسم بعد هم واسه نوشتت ، می دونی همیشه دنبال جایی می گشتم برای شگفتن ، بدنبال هیجانات مسخره نبودم ، گاه گداری کتابی ، گاه گداری فیلم وموزیک سنتی وصدای استاد شجریان مخصوصاً تصنیف های بوی بارانش وگلهچره که از آنها مست می شم .و....... من آرامش را برهمه چیز ترجیح می دم ،دلم می خواد حتی از مردن آرامش می خوام .گلایه وانابه نمی کنم که چی ام وچی می خوام ، کسی راوام دار خودم نمی دانم ..خلاصه اینکه سرنوشت در بازیش تو ما را به عنوان دو دوست به هم معرفی کرد. دوستانی مجازی ، که اگه اعتمادی باشه روزی شاید در عرصه این زیبا شهر اصفهان همدیگر رو دیدیم وچای مهمانت شدم .ومن واین تو همه شاهدیم که چگونه دست ودل گره می خوره برای یکی شدن ویگانه شدن آمدونیامد ها ..هر چند بیشترشما را فراتر از همه دوستانی می بینم و می شنوم که صاحبان عرصه نوشتن در صفحه شیشه ای هستن که وبیشترین حرف دیگران را می نویسند ..
منم چند روزی خسته بودم ودلخسته تر از شما ،همنفسم سردی هوای اتاقم وبعد از آن محل کارم بود. من در آموزش وپرورش کار می کنم کارم اداریه وشما یک پزشک ...بهترین بغض های نشکسته را شما به سرشاری می رسانید تا آدما از سلامت مزاج لذت ببرن ..دلم نمی خواد خودتو اینقدر بشکنی ..اینجا همیشه هوا ساکت است برای سیر فکر کردن برای هم آواز شدن با دفتر خاطراتی که برگ برگ نوشته می شود ومن آن را با دقت می خوانم وهمیشه روی صفحه دسکتابم بمی بینم
دیگر از چه بگویم؟روزمرگی ها که دیگر جز همیشگی ما هستند.دیگر مدتهاست که اتفاقی نمی افتد و یا اینکه اتفاق خوبی نمی افتد.دیگر فراموش کرده ایم که زمانی آبی رنگ آسمان بود،چشم ها تلالویی از امید داشت و لبخندی همیشه بر لبان مابود ..اما اگه تنها تصویری از یکدیگر داشته باشیم می دانیم که شبیه همیم وبه عبارتی دیگه کپی رایت یکدیگر ...برات بهترین ها را می خوام ..رکسانا جان.
می خواهم با مورچگان دوستی کنم
تا بیاموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بیایم
و رازهایم را به تو بیاموزم
بی هیچ هراسی

می خواهم با نبضت دوستی کنم
می خواهم با باد دوستی کنم
تا رازهای دل هایی را بدانم
که پنجره هاشان را بسته اند
می خواهم با مرگ دوستی کنم
تا مرا مشفقانه با خود ببرد

می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پیش از شهوت
بیاموزم محبت را
و بخشیدن را ...«این شعر زیبا از غاده السمان بود »تقدیم به تو که یانهمه به من نزدیک وشبیه هستی.

فرهاد شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام
امیدوارم حال و احوالت خوب باشد.من هم خوبم و نفسی می کشم.هیچ ملالی نیست چون تمامی ملال ها مدت هاست پر کشیده اند و رفته اند و دیگر مدتهاست که در این آسمان نه بارانی می بارد و نه کلاغی در حال پرواز دیده می شود.شنیده ام که در سرزمین شما بارانی می بارد.خوب است که خدا شما را فراموش نکرده ُ اصفهان شهر زیبا وقشنگُ نوشته متین وزیبایت فرابخش است از این جهت که بیش از اینکه دیگه آزرده باشی آن را به خاطره ای دور برسانی ..وقتی به اینجا رسید دیگه باید چشم ها را بست ودل را قفل زد وتنها به عبور زمان بیاندیشیم ...عکس خیلی قشنگی انتخاب کردی سلیقت محشره ...موفق باشید .

شوالیه شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 ب.ظ

«من و تو آن دو خطیم آری
موازیان به ناچاری/
که باورمان زهمان آغاز
به یکدگر نرسیدن بود»*

زنده یاد حسین منزوی*

کم آویز یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:49 ب.ظ http://kamaviz.blogsky.com

سلام
خدائیش موقع خوندن پستت از ترس جفت شیش اوردم!!!! این چه کاری دختر؟ به خدا راههای زیادی برا لذت بردن از زندگی داری. تو روخدا دست از سر نامزد مردم یا حتی اون دکتر اگه متاهله بردار.
وای وای مو به تنم سیخ شد............

من دست روی سر نامزد کسی نذاشتم . دکتر هم اگه متاهل بود کاریش نداشتم . مگه آدم مجرد تو دنیا نیست که برم سراغ متاهلها ؟

شوالیه یکشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:37 ب.ظ

نمیدونم باید اینها رو می گفتم یا نمیگفتم...دو به شک ام...

ممنونم از نظرت . اینطور نیست که اگه جوابی دادم به اینجور خواننده ها واسه اینه که از قضاوتشون میترسم . واسه اینه که تایید میکنم و به نظرم فرد دیگه ای که میخونه مثل شما یا فرهاد باید جواب من هم داشته باشه . وگرنه انگار حرف اونو تایید کردم .

rs جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:02 ب.ظ

راستش را میخواهید برود و جمع کنید این چرت و پرت ها را .خسته نشدید.کسی که عاشق است یعنی کسی که هیچ چیز ندارد و سخنی به زبان نمیآورد .پس آنکه عاشق است چیزی در وبلاگ نمینویسد تا دیگران عشق وی را کشف کنند.بدان که عشق نردبانی است که با سکوت وغم بلند و بلند تر میشود تا به خداوند برسد.در این میان معشوق وسیله است ونردبان هدف .ولی افسوس که ما بر عکس این میپنداریم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد