بالاخره یه خبر....

sms زدم . جواب نداد . نمیدونم چرا ... 

 ناامیدانه گفتم یه سر  به وبلاگمون بزنم . دیدم مطلب گذاشته .   

 

خدایا شکرت که حالش خوبه . مرسیییییییییی 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سرور یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:21 ب.ظ http://ssoorroor.blogsky.com

همین برای یه عاشق کافیه...

رهام دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 07:02 ق.ظ http://roham1384.blogsky.com

سلام
دوست عزیزم
اول جواب سوالت روبدم چون اون میدونست که پدرش حتمادوباره ازش درخواست میکنه وچون دیگه چیز باارزشی نداشت مجبورشدکه اون کاروانجام بده .
دوم اینکه وقتی وبتو خوندم دیدم این داستان دقیقا یه جورایی بهت مربوط بودببین اگر خدا اون چیزی که دوسش داشتی ازت گرفته شایدیه چیزهای قشنگ دیگه بهت داده پس درکنارزمان که سپری می شه به اون چیزهای قشنگ فک کن .
سوم اینکه امروزکه بهتری ؟
زیادحرف زدم فعلا بای

ممنونم که بهم سر میزنید .
خدا رو شکر هنوز ناامید نشدم و هنوز کارآییمو از دست ندادم . با این حال خسته ام . چون هنوز کسی جای اونو برام نگرفته و کسی به خوبی اون ندیدم . با این وجود به خاطر تمام نعمتهایی که خدا بهم داده و توانایی که برای روبرو شدن با مسایل دارم خدا رو شکر میکنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد