چون پاره سنگی عاشقم
به گنجشکی هراسان
و هر بار ناامید
برمیگردم به خاک
برمیگردم به خویش
ناامیدونیازمند
زبانه می کشداغوشم به سویت
از تو دور افتاده ام
از تو دور افتاده ام....
در بی مجالی ولالی
به کاغذ اتش رسیده می مانم.
جداشده ای از نخ نگاهت
چون بادکنک ماه
سالهاست ازکرشمه باران تو می گذرم
بی چتروبارانی
درسایه پنهان می شوم درگریه پیدا
هرچه هستم از تو دورم
دور دور....
هرچه هستم ازتودورم
دور دور....
بسیار زیبا بود به من هم سری بزن اگه دوست داشتی.
من هم عبد الجبار کاکایی رو خیلی دوست دارم...
این شعرش خیلی محشره...
سلام رکسانا جان من این شعر رو خوندم همانطور که شوالیه نوشته مربوط به کاکایی است .اما نمی دانم که این یعنی فراق تو ُ یعنی آوار شدن دنیا از دوری تو ُ نمی دانم این یعنی فاصله بی تغییری که در بین شما هست واین فاصله او را متاثر می کند .آیا دنیا برایش بلک آوت شدن یعنی همه جا سیاه است از دوریت ...ژس چرا با کسی دیگه نامزد شده ..می دانی عزیز من دلیل آفتاب نور آفتاب است ..ژس دلیل عدم آن نبودن آفتاب ..چیزی که به وضوح در آسمان می بینیم ...ولی همین قدر می فهمم اگه اون به تو بیشتر زا دیگری بها می داد دل به کسی نمی داد ...وانتظار تو شاید ناراحت بشی از من بسی عبث می نماید ...نمی دانم چی بگم اگه آدرس وب را می دادی بهتر از این شعر بود .لطفاْ اگه مشکلی نیست آدرس وبلاک رو بده ..
من میگردم
و میچرخم
و گم میشوم
کودکی میشوم که گاهی قبل از رسیدن به ایستگاه خوابش میبرد و مجبور میشود تا ته خط برود و بازگردد
نمیتونم . شرمنده ام .
«سر زیر پر خویش فرو برده نشستیم...»*