ای کاش

روزهای جالبی رو میگذرونم . A برگشته . از روزی که اومده هر روز باهاش حرف زدم و دیشب هم دیدمش . خیلی اتفاقی ! فقط حس کردم اومده بیمارستان . رفتم بیرون از پاویون و دیدمش . هر دومون به چشمهای هم زل زده بودیم . نمیتونستم حتی یه جمله درست بگم . از هم جدا شدیم بدون اینکه حرفی زده باشیم که ارزش گفتن داشته باشه و بدون اینکه سیر شده باشیم .  

امروز باز نزدیک بود دعوامون بشه . من حساس شدم و اون مثل همیشه وانمود میکنه هیچی رو جدی نمیگیره . وقتی گفتم اینطوری بودنت تو این شهر ، به این کمی به درد من نمیخوره گفت مگه فقط نمیخوای اون امانتیها رو بهم بدی ؟ میخواستم بگم یعنی نمیدونی تو قلب من چه خبره ؟

چیکار کنم باهاش ؟ گفته تا یه هفته میمونم . کمه ، خیلی کمه . تحمل دوری دوباره رو ندارم . کاش تو این مدت که هست میتونستم باهاش باشم . کاش محدودیت نداشتیم . کاش ممنوعیتی نبود . کاش میتونستیم بگیم چه حالی داریم . کاش سبک میشدیم . کاش....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد