اگه شد بهت فکر نکنم !

این دو سه روزه تمام تلاشم این بود که یه جورایی سرم رو گرم کنم که با وجود اینکه تمام بیمارستان خاطره مشترکه ٬ بهت فکر نکنم . نمیدونم از شانس منه یا خواست خداست که تمام اتفاقات در جهت فکر کردن من به تو روی میدن !   

دیروز کاملا اتفاقی دو تا از دوستاتو دیدم . ۳ ماهی میشد که ندیده بودمشون . داشتم رد میشدم که یک دفعه پریدند جلوم و معترض هم بودند که چرا نگاهشون نکردم . کلی حرف زدیم . ازشون که جدا شدم یاد خاطرات پارسال ۴ تاییمون افتادم و غیرتی شدن تو از حرف زدن من با اونها . به خودم گفتم بی خیال . بهش فکر نکن . سرتو گرم کن .  

دیشب خوابتو دیدم . داشتم توی خواب برنامه ریزی میکردم که بیام پیشت . اومدم و با هم بودیم و شاد . امروز صبح کلی شاکی از خواب بیدار شدم ! کشیک بودم و روزم با فکر تو شروع شده بود ! چقدر بد !  

ظهر یک مریض برام اومد که کلی آشنا توی بیمارستان داشت . داشتم نتشو میذاشتم که یک آقایی پرید جلو : سلام . خواهر منه ها !  شوکه شدم . M بود . کشیکهای مشترک آخرمونو با هم بودیم . چقدر جلوش سوتی داده بودیم ! و چقدر تو ازش بدت میومد !!!!!!! یادته چقدر سر دلستری که تعارفت کرد و تو گرفتی دعوا کردیم ؟ بیچاره ماتش برده بود از دیوونگی ما دو تا . یادته با من که میگفتم پسر خوبیه چقدر بحث میکردی که : من ازش خوشم نمیاد   ؟ یادته که شب آخر چه شادمون کرد ؟  

تو کار خدا مونده بودم . اومدم بخش واسه کارهای بقیه مریضها . گفتم بی خیال A شو . به مریضهات بچسب . یک مریض دیگه رو مستقیم آوردند بخش . رفتم ببینمش که انگار شوک بهم دادند .   

یادته مریضی که عید داشتیم ؟ اون دختره ؟ که تنگی مری داشت ؟ که میگفتی بهت با علاقه نگاه میکنه ؟ که یک بار دیگه هم اومد خوابید ؟ یادته یه شب صدات زدم بردمت عشقتو ببینی دیدی اونه ؟ یادم نمیره چشم غره میرفتی بهم ولی جلوی خنده ات رو هم نمیتونستی بگیری . حالا اومده توی بخش ما خوابیده .  

با این همه یاد تو چی کار کنم ؟ دیگه تقصیر من نیست که نمیتونم بهت فکر نکنم . سعی میکنم با دیدن هیچ چیزی با هم ازش خاطره داشتیم یادت نیفتم اما دیگه این افراد خاص .... 

 

خدایا اینها نشونه است ؟ یا امتحانه ؟ شاید هم تصادفه . راهنماییم کن . 

   

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1387 ساعت 08:26 ق.ظ

سلام..رکسانا
صدای نفس کشیدن‌هایش می‌خورد تو صورتم.فرشته بنفشم تا صبح کنارم بود.توخیلی شهامت داری .این عشقم نبود این فرشته بنفش هر شب ژر می زند ومیاد توی اتاقم .دیشب سردم شده بود .دست ودلم میلرزید .موهای لخت وبلندش را می ریخت روی صورتم .می دانی فرشته ها دوست دارند واسشون آواز بخوانی .منم برایش شعر خواندم وآواز..
داشتم می گفتم تو خیلی شهامت داری که دل به دریا زده ای ُ همانجا که هستی بمان وشعر بخوان،ُ کتاب بخوان وفیلم ببین ودر آغوش تب دار اتاقت موسیقی گوش کن .این کارو ادامه بده تا جایی که به آن دلبستگی برسی ، تا هم چون غزالی در دشت حال وهوا را فراموش کنی .دیگه جایی نمی نویسی دلشوره ای بزرگ داری ، در پی یک خواب نمی دوی ...ودر عمق یک خیال در رویای ورق های کاغذی نسخه های بیمارانت نمی هراسی .ودر انتهای نوشته هات نمی ترسی که او را نیابی .
حالا وجودت عاری از تعلق پذیری می شود که از تو گریخته ، کاش این ایدئولوژی نبود ...عشق را می گم ..
گردنم درد می کنه وانگشتانم بارها وبارها روی یک کلید ایستاده اند تا این استانه به پایان برسد.یک آهنگ سنتی گذاشتم بد نیست گوش کنی توی ««وب»»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد