دیشب باز هم خوابتو دیدم . باز اومده بودی پیشم و ساکت بودی . مثل همیشه . باز هم میدونستم که به خاطر دیدن من اومدی اصفهان . و اینبار بر خلاف آخرین باری که اومدی ٬ احساستو انکار نکردم . گفتی باید بری . و من میترسیدم که باز هم با تو بودنم زود بگذره .
صبح باز با گریه بیدار شدم . به سختی آماده شدم و رفتم بیمارستان . میترسیدم از رو به رو شدن با نبودنت .
پس کی میایی ؟
امروز فهمیدم که بالاخره نامزدت هم متوجه وخامت وضعتون شده و دنبال مشاور میگرده . از خدا میخوام کمکتون کنه . امیدوارم خوشبختی یه لحظه هم ولت نکنه .
سلام دوست عزیزم
نمیدونم چی بگم درباره بلاگت
خیلی زیباست و امیدوارم که بیاد
اره میاد
...میای بالاتر!
..نزدیکتر نبودن،دورتر آرومتر.
عاشقی در خانه معشوق را بزد. معشوق پرسید کیستی؟
گفت منم عاشق تو. معشوق گفت برو که عاشق نه ای.
سالی چند بگذشت دیگر باره عاشق آمد و در خانه معشوق بکوفت و معشوق گفت: کهای؟
عاشق گفت: توئی. معشوق جواب داد: اکنون درآی که درست آمدهای.
رکسانا جان سلام ،حالا شبهای زمستان کرسی را رو به راه کنید... انار دان کرده بچینید... کتاب خواجه را هم بردارید نه به نیت فال... که بخوانید همه را از اول تا به آخر... و لبخند بزنید که چه بهتر!... چه بود آن همه دلشوره که مبادا راست باشد حکایت رقیب... که مبادا بد در بیاید فالمان... ؟... بگویید اصلا لیاقتش همان بود...
گیرم صبح چشمتان خیس از اشک همینطور خیره مانده باشد به انارهای دست نخورده و حافظ ورق نخورده باشد و همان باشد که سرشب می گفت که عشق آسان نمود اول ولی...
من اون اسم اون آهنگ حزین را رکسانا گذاشتم