باران

  

 

افسردگی بهم غلبه کرده . حتی باران شبانه هم نتونست منو به خروج از چهار دیواری خونه ترغیب کنه . انگار بدون تو دنیام بی مفهومه .  

باز هم به اجتماع بر میگردم . با لبها و چشمانی که خندانه . هیچ کس جز خودت نمیفهمه توی دلم چه خبره . هر چند گاهی تو هم نمیفهمی . یا شاید به روی خودت نمیاری . به قول خودت : گریه کردنت خنده دار بود.... 

نیستی که بفهمی توی دلم چه خبره . اگه بفهمی هم میترسی از عاقبت این احساس... در نتیجه وانمود میکنی که نمیفهمی . و گاهی هم از اینکه مسوول بدونمت ، حتی توی دلم ، واسه یک لحظه ، شاید از ترس عصبانی میشی ... 

کاش بودی.... 

کاش باران میبارید...  

   

    

 

جای خالی تو

این مدت زمان رو گم کرده ام .  

شبها تا دیر وقت از پنجره اتاقم آسمان رو نگاه میکنم و می اندیشم به او که :  

« تا در آغوش که می خسبد و همخانه کیست »  

روزها در حسرت با او بودنم میگذره  .   

 

 

راستی ! میدانی ؟ این روزها تازه متوجه شده ام چقدر درست میشناختمت . تازه فهمیده ام که همچون تویی در این روزگار چقدر کمیاب است . این روزها بودن با کسانی را تجربه کرده ام که جز خودشان کسی را نمیبینند و سایرین برای آنان فقط پله های هستند برای رسیدنشان به خواسته های ریز و درشت . آنان حسرت با تو بودنم را افزون میکنند . یادت هست ۲ سال پیش وقتی از من خواستی به تو و دوستانت بپیوندم ؟ ای کاش وقتی شوخی های دوستانت را درباره روابطمان میشنیدم به تو بی توجهی نمیکردم . و تو ... ای کاش در مقابل فاصله ای که ایجاد کردم مقاومت میکردی . ای کاش از تو دور نمیشدم . ای کاش آشنایی ما اینقدر دیر اتفاق نمی افتاد . ای کاش دست تقدیر بازیچه مان نمی کرد . ای کاش ....  

این روزها جای خالی تو را بیش از همیشه حس میکنم .  

  

عزیزترینم :  

هیچ کس جای تو را در قلب من نمیگیرد . دوستت دارم . چون همیشه .... 

 

دلم میخوادت...

      

                           دلم میخوادت  ۱۰ تا 

                                 فقط همین  

 

 

یادته روزی که یه قلب کشیدی برام که چند تا تیر توش بود ؟ گفتی درک میکنی اینو . من حق دارم نفهممش ٬ چون دخترم . چقدر درد تو نگاهت بود . و من چه حسی داشتم از این اعتراف ملایم .... 

 آخه چرا دنیا با ما اینکارو کرد ؟ هر چی خدا بخواد .....من راضیم .