گریه هامو دریاب

امروز و دیشب باهات حرف زدم . دیشب گفتی کارت راه افتاده . خوشحال شدم . ولی اینکه هنوز واسه بهتر شدن مسایل زندگیت میگی الحمد ل...ه  فقط در همین حد ؛ غصه دارم میکنه . خدا رو چه دیدی ؟ شاید یه دفعه همه چیز درست شد . 

امروز زنگ زدم بهت و سر مشکلات بیمارهام کلی گریه کردم . اولش بهم خندیدی . بعد همدردی کردی . آخر حرفهامون گفتی برات خنده دار بوده که گریه کردم . بهت کفتم نوبت من هم میرسه . گفتی : نفرین میکنی ؟ من باز هم قفل کردم : من که دلم نمیاد شما گریه کنی ....  

بعد از گریه ام کلی مسایل خنده دار گفتم که شاد شی . نمیدونم شادت کردم ؟

خدایا کمکم کن.

دلم تنگته

دلم برای بودنت تنگ شده .......  

دلم برای خنده هات تنگ شده ........  

دلم برای خود خود خودت تنگ شده......... 

 

       

درد دوری

چقدر مسخره است که هر دردی که بهش دچار میشی رو به دوری از عشقت نسبت میدی . خنده دار تر اینه که اگه ببینیش دردت خوب میشه .  

یک بار همچین اتفاقی افتاد . شدیدا مریض بودم و خوب هم نمیشدم . دایما باهات تلفنی حرف میزدم . به سختی ! و تو نگرانم بودی . حاضر نبودی مسایلی که ناراحتت کرده بود رو بهم بگی . وقتی اعتراض کردم گفتی نمیخواستم ناراحت شی . رو بیماریت اثر میذاره . ۲ هفته ای شده بود که ندیده بودمت . که به هیح دارویی هم جواب نداده بودم . اون روز دیدمت . با دوستان مشترکمون بودی . نگران نگاهم میکردی . کلی سر به سرم گذاشتی و ظاهرا مسخره ام کردی . ازت جدا شدم . ۴ ساعت نشده بود که علایمم شروع کرد به بهتر شدن . لحظه به لحظه بهتر شدم . یادت هست وقتی بهت خبر دادم گفتی دنیایی شاد شده از بهبود من . و من از شادیت شاد بودم ٬ نه بهبودم . 

این روزها حس بیماری بهم غلبه کرده . یاد اون وقتها دایم اشک رو به چشمم میاره . نمیتونم از جام بلند شم و کشیکهام رو احتمالا مجبورم بفروشم . کاش اینجا بودی .

باز خوابتو دیدم

دیشب باز هم خوابتو دیدم . باز اومده بودی پیشم و ساکت بودی . مثل همیشه . باز هم میدونستم که به خاطر دیدن من اومدی اصفهان . و اینبار بر خلاف آخرین باری که اومدی ٬ احساستو انکار نکردم . گفتی باید بری . و من میترسیدم که باز هم با تو بودنم زود بگذره . 

صبح باز با گریه بیدار شدم . به سختی آماده شدم و رفتم بیمارستان . میترسیدم از رو به رو شدن با نبودنت .  

 

                                       پس کی میایی ؟ 

 

                         

 

امروز فهمیدم که بالاخره نامزدت هم متوجه وخامت وضعتون شده و دنبال مشاور میگرده . از خدا میخوام کمکتون کنه . امیدوارم خوشبختی یه لحظه هم ولت نکنه . 

اگه شد بهت فکر نکنم !

این دو سه روزه تمام تلاشم این بود که یه جورایی سرم رو گرم کنم که با وجود اینکه تمام بیمارستان خاطره مشترکه ٬ بهت فکر نکنم . نمیدونم از شانس منه یا خواست خداست که تمام اتفاقات در جهت فکر کردن من به تو روی میدن !   

دیروز کاملا اتفاقی دو تا از دوستاتو دیدم . ۳ ماهی میشد که ندیده بودمشون . داشتم رد میشدم که یک دفعه پریدند جلوم و معترض هم بودند که چرا نگاهشون نکردم . کلی حرف زدیم . ازشون که جدا شدم یاد خاطرات پارسال ۴ تاییمون افتادم و غیرتی شدن تو از حرف زدن من با اونها . به خودم گفتم بی خیال . بهش فکر نکن . سرتو گرم کن .  

دیشب خوابتو دیدم . داشتم توی خواب برنامه ریزی میکردم که بیام پیشت . اومدم و با هم بودیم و شاد . امروز صبح کلی شاکی از خواب بیدار شدم ! کشیک بودم و روزم با فکر تو شروع شده بود ! چقدر بد !  

ظهر یک مریض برام اومد که کلی آشنا توی بیمارستان داشت . داشتم نتشو میذاشتم که یک آقایی پرید جلو : سلام . خواهر منه ها !  شوکه شدم . M بود . کشیکهای مشترک آخرمونو با هم بودیم . چقدر جلوش سوتی داده بودیم ! و چقدر تو ازش بدت میومد !!!!!!! یادته چقدر سر دلستری که تعارفت کرد و تو گرفتی دعوا کردیم ؟ بیچاره ماتش برده بود از دیوونگی ما دو تا . یادته با من که میگفتم پسر خوبیه چقدر بحث میکردی که : من ازش خوشم نمیاد   ؟ یادته که شب آخر چه شادمون کرد ؟  

تو کار خدا مونده بودم . اومدم بخش واسه کارهای بقیه مریضها . گفتم بی خیال A شو . به مریضهات بچسب . یک مریض دیگه رو مستقیم آوردند بخش . رفتم ببینمش که انگار شوک بهم دادند .   

یادته مریضی که عید داشتیم ؟ اون دختره ؟ که تنگی مری داشت ؟ که میگفتی بهت با علاقه نگاه میکنه ؟ که یک بار دیگه هم اومد خوابید ؟ یادته یه شب صدات زدم بردمت عشقتو ببینی دیدی اونه ؟ یادم نمیره چشم غره میرفتی بهم ولی جلوی خنده ات رو هم نمیتونستی بگیری . حالا اومده توی بخش ما خوابیده .  

با این همه یاد تو چی کار کنم ؟ دیگه تقصیر من نیست که نمیتونم بهت فکر نکنم . سعی میکنم با دیدن هیچ چیزی با هم ازش خاطره داشتیم یادت نیفتم اما دیگه این افراد خاص .... 

 

خدایا اینها نشونه است ؟ یا امتحانه ؟ شاید هم تصادفه . راهنماییم کن . 

   

پارسال این وقتها....

پارسال این موقعها با هم توی یک بخش بودیم .   

یادت هست ....؟   

اون روزها از اصفهان خسته شده بودی و میخواستی بری شهرتون . میگفتی دیگه تحمل این شهر برات سخت شده . اگه توی بیمارستان ما بخش میگرفتی امکان رفتنت خیلی کم میشد . روز 30 آذر بهت پیشنهاد دادم بیایی بیمارستان ما و تو گفتی نمیتونی . چون باید بری خونه . و من دلم گرفت . با ظاهری خندان پرسیدم راستشو بگو ، چه خبره ؟! با بیرحمی نگاهم کردی و گفتی اتفاقا اون هفته ای که میخواهی بری نامزدت نیست . فرداش وقتی داشتند گروه بندی میکردند ازت خواستند به بیمارستان شماره 2 بری . تو خیلی محکم گفتی که باید اینجا باشی و در مقابل اصرارشون حتی یک ذره هم کوتاه نیومدی . من مات و مبهوت نگاهت میکردم . و چقدر عذاب وجدان کشیدم که نتونستی بری . چه روزهایی رو با هم شروع کردیم....   

یادت هست ....؟ 

 از تو میخواستم منو به پیست اسکی ببری و تو هم هر روز با من قرار میذاشتی . فرداش هر دومون برای اینکه اینقدر خوش گذشته بود از هم تشکر میکردیم و اصلا به روی خودمون نمیاوردیم که پیستی در کار نبوده !  

یادت هست ....؟  

ازت دلخور شده بودم که ظاهرا به من کمتر از Sh ، دوست صمیمیت ، توجه می کردی . برات sms دادم که ازت دلخورم . اصلا نمیخواد منو ببری پیست . و چه کودکانه بود بیان ناراحتی من . و چه ساده و پر شادی جوابم رو دادی که فراموشم شد اندوهم از چه رفتاری از تو بوده . و آخر این پیام نگاری باز هم به تقاضای رفتن به پیست ختم شد .  

یادت هست ....؟